مهربان مادرم ....


اَللّهُمَّ کُنْ لِوَلِيِّکَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُکَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِهِ في هذِهِ السّاعَةِ وَفي کُلِّ ساعَةٍ وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْناً حَتّى تُسْکِنَهُ أَرْضَکَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فيها طَويلاً



فاطمه کیست ؟

مادر عزیزم صدایت دلنشین و زیباست چقدر دوست دارم که این صدای مهربان را همیشه بشنوم . صدای زیبای مناجات و نمازهای نیمه شبت را ، وقتی که برای همه دعا می کنی غیر از خودت ! وقتی حسن ازتو پرسید چرا برای خودمان دعا نمی کنی با صدای آرام بخشت گفتی اول همسایه بعد خودمان !

مادر ، من با صدایت زیبایت آرامش می یابم و ذکرهایت بر صفحه قلبم نور افشانی می کند . دوست دارم هر چه زودتر رخ نورانیت را ببینم . من را در آغوش کشی و برایم سایبانی از آرامش و امید ترسیم کنی . وقتی به حسنین و زینبین محبت می کنی ، وقتی به آنها درس ایثار و از خودگذشتگی می دهی ، من صدای تو را می شنوم و از داشتن چنین مادری به خود می بالم. اما مادر خوبم ، من نگرانم.....

می دانی چرا؟!

وقتی پیامبر به تو فرمود اولین کس از اهل بیت من هستی که به من ملحق می شوی ، من نگران شدم ، می ترسم به دنیا بیایم و تو را نبینم و گرمی دستات را احساس نکنم ! می ترسم به دنیا بیایم و نتوانم روی ماهت را نظاره گر باشم و آن وقت چقدر حسرت می خورم که تو را ندیدم و آن وقت بدون تو و محبت و مهرت چه کنم ؟!

مادر مهربانم مدتی است که گریه غذای روز و شبت شده و جویبار اشک و آه و غصه در زندگیت جاری گشته آن روز که پیامبر را شهید کردند من صدای پدر را شنیدم که به تو گفت : « سخن نگویید آگر می خواهید اسلام پا برجا بماند و هیچ نگویید که چه کسانی پیامبر را مسموم و شهید کردند .» و تو صبر کردی و با گریه هایت کاخ ظلم و استبداد را در هم شکستی .

مادر دلشکسته ام تنها یک چیز را می خواهم به تو بگویم : من دوست ندارم به دنیا بیایم و شاهد رنج و عذاب و سختی تو، پدرم ، خواهران و برادرانم باشم . من از این دنیا بیزارم از روبرو شدن با این مردمان ظالم هراسناکم ..... خدا کند که من قبل از شما ........

صدای در می آید چرا آنقدر محکم در را می کوبند . مادر به پشت در رفته صدایی خشن و ناهنجاری می شنوم : علی کجاست ؟ بگو علی بیاید !. و مادر در پشت در ایستاده و می گوید ننی گذارم داخل بیایید . در را محکم تر می کوبند ، مادرم وحشت کرده است گمان می کنم تعداد زیادی پشت در هستند و فریاد می کشند ........

 چرا اینان ساکت نمیشوند !

بوی دود و آتش می آید ! چه اتفاقی افتاده است ؟!

صدای شکستن در و مادر با تمام وجود در را فشار می دهد . خداوندا باور نمیکنم !!

صدای تازیانه ، صدای سیلی ، خدای من نمی فهمم چه اتفاقی افتاده ، فریاد مادر به ناله تبدیل شده . احساس عجیبی دارم ، احساس رفتن پیش خدا ، صدای آمیخته با درد مادرم را می شنوم : « فضه مرا دریاب محسنم را کشتند » .

و من و مادر از هوش رفتیم .....

چشمانم را باز می کنم خدایا اینجا کجاست ؟! چقدر زیباست !! من در آغوش جدم پیامبر هستم ، پیامبر گریه می کند و من را نوازش می دهد و با مهربانی نگاهم می کند : دیدی با فاطمه عزیز دل من چه کار کردند !!

« خداوندا من از آنها راضی نیستم ، من از آنها راضی نیستم»



نظرات شما عزیزان:

reza
ساعت11:18---15 فروردين 1391
سلام دوست خوبم موضوع جالبی واسه وبلاگت انتخاب کردی...فاطمه!

وبلاگ منم درمورد فاطمه زیاد داره!!!

اگه دوس داشتی منو لینک کن بهم خبر بده تو روهم لینک کنم

ممنون
پاسخ: ممنونم


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در چهار شنبه 9 فروردين 1391برچسب:,ساعت 18:32 توسط مهدی| |


Power By: LoxBlog.Com